سامسام، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

...و خداوند تو را در بهترین زمان برای ما افرید پسرکم

 

 « ماشاالله و لا حول و لا قوة به الله علی العظیم  »

 

 وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ

لَمَجْنُونٌ  وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ

 

یک هفته سخــــــــــــــت..

عزیز دلم این هفته خیــــــــلی سخت گذشت..هم برای تو وهم برای من! عصر از خواب که بیدار شدی بدنت داغ بود ...داااغ داااغ تا حالا سابقه نداشت یه دفعه بدون هیچی تب کنی... کم کم حالت تهوع و استفراغم بهش اضافه شد... ٤ روز تموم ...بدون اینکه ذره ای تب ٣٩ درجت پایین بیاد گذشت... شبهام مدام تب و لرز داشتی ... حتی شیاف و دارو هام جوابگو نبودن... کارمون به آزمایش و بیمارستان کشید..گولوبولهای سفید خونت خیلی پایین اومده بود.  اما یه دفعه روز پنجم درست روز بیست ماهگیت خدای مهربون نظری کرد و تن کوچولوت کم کم خنک شد.. الان که اینارو مینویسم بدن کوچیکت حسابی آب شده... الهی بمیرم ب...
11 بهمن 1391

نــوخ و دوش و ....

دارم تو آشپزخونه به روزمرگیهام میرسم... تو هم همین نزدیکیها... میایو دستاتو یه جوری حرکت میدی که فقط من معنیشو میفهمم یعنی قاشق بده هم بزنم + قایلمه بهت دادمشون..... بعد یه مدت که غرق بازی بودی ...بهت گفتم سام چی داری میپزی مامان؟ تندی سرت و آوردی بالا و نگام کردی و گفتی: نـــــــــوخ ، دوش ، لولو لو لیا یعنی مرغ و گوشت و لوبیا ! ای خدااااااااااااا...وروجک حاضر جواب.... یعنی این همه مدت تو، تو ذهن کوچولوت داشتی وافعا غذا میپخنی و من فکر میکردم الکیه!  برای همین هر از گاهی قاشق و میاوردی تا من مزه کنم ! واسه همین با به به من انقدر ذوق میکردی؟! حالا من .... بعد اون روز همیشه یه چیزی میریزم ...
22 دی 1391